۰۳ آبان ۱۳۹۱

زندگی در عین حال

منتظرم کتری جوش بیاد. پشت صفحه ای که می نویسم خانوم ادل روی استیج داره می خونه. شومینه جلوی پام روشنه. نمی دونم زمستون چجوری قراره این خونه گرم شه. تازه از خواب بیدار شدم. از اون خواب های ناخواسته که وقتی بیدار میشی مغزت مثل مغز آدم مخدرزده کار می کنه. یجور شهودی مثل عرفا که یه لحظه پرده کنار می رفته و یه چیزایی می دیدن یه چیزایی می بینم. یه لحظه هایی از زندگی گذشته ام رو. یه لحظه خاص که احساس خوشبختی کردم. تصویر مثل یه لحظه فلش زدن تو تاریکی میاد و میره. به این فکر می کنم که یادآوری اون لحظه الان تو بیست و نه سالگی بهتره یا تجربه اش تو همون لحظه؟ احساس تنهایی می کنم. این کلمه ایه که انگار تو زندگی آدم مثل موتیف تکرار میشه و هر بار معنای جدیدی داره. تنهایی الان با تنهایی ده سال پیش فرق می کنه. می شد تو این سالها با یکی از آدمهای زندگیم مونده بودم، الان گوشه خونه نشسته بود و بدون اینکه نگاهش کنم حضورش رو حس می کردم. ولی اگه واقعن بود من این حس رو داشتم؟ احساس تنهایی می کنم در عین حال نمی خوام تنها نباشم. به نظرم زندگی هیچ وقت کامل نمیشه. من باید اینجا باشم و حسرت روزهای گذشته رو بخورم و اگر آدمی بودم که الان هیچ حسرتی نداشتم آدم ناقصی بودم. من بجای فوتبالیست حرفه ای، راک استار یا کارگردان سینما الان یه هیچی کاملم که داره با رویاهاش لاس می زنه. هنوزم نمی دونم کدوم بهتره. می دونم اگه هر کدوم از دوست دخترهای زندگیم الان پیشم بودن داشتم به لذت خلاص شدن از دستشون و تنها بودن فکر می کردم در عین حال الان هیچی برام بهتر از این نیست که در باز شه و یکی بیاد تو.
هزاران جا هست که الان دوست دارم اونجا باشم. خیلی کنسرت ها که هم دوست دارم نوازنده و خواننده روی سن باشم هم اون پایین تو تماشاچی ها. بازی آرسنال داره شروع میشه و من باید الان تو ورزشگاه امیریتس لندن می بودم. هم تماشاچی بودم و داشتم دادم می زدم وی آر آرسنال فور اور هم بازیکنی بودم که تو رختکن آدرنالینش داره از رو زمین بلندش می کنه. هم باید تنها باشم و اینا رو بنویسم هم روی زمین سرد این خونه لخت با معشوقه ام خوابیده باشم. سخت ترین کار دنیا توضیح دادن این به آدمهای اطرافمه. اینکه همه چی در عین جدی بودن مسخره اس. در عین درست بودن اشتباهه. در عین خواستن نمی خوامشون. الانم فکر کنم نتونستم توضیحش بدم ولی خب تو زندگی هیچ مشکلی ارزش حل کردن نداره. همینه که هست.

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

چقدر خوب این مشکلو گفتی.منم از خودم همیشه سوال میکنم چرا از همه چیز فراریم.

رويا گفت...

بله خب همينه كه هست

R A N A گفت...

ye rooz dare khoonato baz mikonam miam too
:*

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
مریم گفت...

وقتی متن رو می خوندم احساس می کردم من دارم می نویسمش!
ولی تو واقعا خوب می نویسی.

undenied گفت...

متاسفانه به خوبی میفهمم چی میگی.

ناشناس گفت...

درد هیچ جا نرسیدن. هیچی نشدن.

ناشناس گفت...

رویاها آدم را می کشد.

ناشناس گفت...

آدما دور خودشنو دیوار می کشن, بعد رو دیوار یه در می ذارن و آخرشم چشم می دوزن به در که یکی بیاد تو ...

ناشناس گفت...

در واقع می شود گفت چیزی در حدود مانیفست این روزهای نسل به فنا رفته ماست این نوشته! آورین!

Zara گفت...

Same here:)